مغرور بود
اما تنها جایی که از عمق دل خجالت می کشید و از فرط خجالت گریه می کرد سر نمازش بود.
چرا که تمام روز را در هر فکری بود به جز خدا و حالا ..............
سر نماز 10 دقیقه ای اش هم نمی توانست تنها به یاد خدا باشد.............
گریه میکرد و سعی میکرد که تنها به خدا فکر کند اما................
گاه دلتنگ خدایی می شوم که هر لحظه دلتنگم هست............
گاه دلم از شوق دوست داشتن خدایی در حال ترکیدن است که اندازه شوقش به من کوه را تل خاک می کند ......و...و....و...
داشتم نوشته ها و مثلا اشعار سالیان قبلی ام را مرور می کردم..
یاد شهید مرتضی آوینی افتادم که در قسمتی از نوشته اش نوشته بودند:" تمام نوشتههای خویش را - اعم از تراوشات فلسفی، داستانهای کوتاه، اشعار و... - در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که "حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم... سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد"
و در جایی نوشته اند" اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار او جلوهگر میشود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است."
من نیز باید اقتدا کنم و بسوزانم تمام چرت و پرت هایی را که گفته ام..
راستش گاهی که می خوانمشان جز خنده حاصلی برایم ندارند..
به امید خدا..
سلام
آمده ام تا اینجا جایی باشد برای خلوت هایم....
بگویم و بنویسم تا سرآغازی باشد برای بودنم...
امیدوارم مطلبی بی جا و نابه جا ننویسم تا مبادا زمانی از کسی تلف کرده باشم..
که بار سنگینیست بر دوش ضعیفم.
خدایا به امید تو....
پس بسم الله