جدا که شدیم هر دو به یک احساس رسیدیم تو به “فراغت” من به “فراقت”٬یک حرف که مهم نیست…
پاسخ:
جدا که شویم.. احساس هایمان فرق می کنم.. بر من که حسی باقی نمی ماند که پوچ پوچ خواهم بود اثری نخواهد ماند چنان چه از ازل نبودم و نیستم.. اما حسی که تو داری..... نمی دانم. شاید یک نفر خطا کار بهتر... شاید حیف شد بنده ام دیگر نیست خطا کند تا من باز ببخشمش.. شاید و هزاران شاید دیگر.. که من نمی دانم.
معمایِ مرا جواب میدهی آیا؟ من، از تو، بس دور... تو، به من، چه نزدیک...!
(الان که فکر میکنم، میبینم که همزاد پنداریِ عجیب دارم با این پست... "...از دستِ خودم، و از دستِ تو"
پاسخ:
هر کسی تفسیری از این معما داره.. اما من: من به همه فکر می کنم به غیر از تو انگار که همه هستند و اثری از تو نیست.. اما تو چنان به من فکر می کنی و می نگری انگار تنها و تنها فقط منم و من بر روی زمین.
خدایا من کوچکم ، ضعیفم و ناچیزم ، پرکاهی در مقابل طوفانها هستم ؛ به من دیده ای عبرت بین ده تا ناچیزی خود را ببینم و عظمت و جلال تو را براستی بفهمم و بدرستی تدبیر کنم.
خدایا دلم از ظلم و ستم گرفته است ؛ تو را به عدالتت سوگند می دهم که مرا در زمره ستمگران و ظالمان قرار نده.
خدایا می خواهم فقیری بی نیاز باشم که جاذبه های مادی زندگی مرا از زیبایی عظمت تو غافل نگرداند.
خدایا خوش دارم گمنام و تنها باشم تا در غوغای کشمکشهای پوچ مدفون نشوم.
پاسخ:
آمین.. خدایاااااااااا
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
قدم زدن توی یه جاده ی طولانی و تنهایی (با خودش البته) خیلی جواب میده
گریه و حرف و درد و دل